سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نابغه جون

دی 89بود ک کمرم شکست ،تنها دخترم ازپیشم پرکشید ورفت

هرروز باخاطراتش زندگی میکنم

خیلی سخته تنها ثمره ی زندگیتو ازدست بدی

امیدم بود تمام زندگیم بود

سنی نداشت فقط 18 بهار زندگی کرد

چقد زود رفتی نازلی جونم

مامانتو با تمام عذاب وجداناش تنها گذاشتی

کاش بودی واجازه میدادم چادر سرکنی

ازوقتی رفتی فهمیدم ک تو ی فرشته بودی

کاش زودتر منم بیام پیشت

اخه دلتنگتم .......................


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 5:40 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

خری امد به سوی مادر خویش

که ای مادر مرا رنجم مده بیش

برو امشب برایم خواستگاری

اگر تو کره ات را دوست داری

خر مادر بگفت ای کره خر جان

تو را من دوست دارم بیشتر از جان

برو بنگر همه خر های خوشگل

یکی را برگزین این نیست مشکل

خرک با شادمانی جفتکی زد

کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت

به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من

به زیبایی نباشد مثل ان خر

خر مادر بگفت پالون بتن کن

بزرگان محل را تو خبر کن

همه خرها شدند جمع در طویله

همانطوری که رسم است در قبیله

خران از شوقشان عر عر نمودند

ز یونجه کامشان شیرین نمودند

خری انگاه سخن اینگونه بگشود

وصال این دو خر اینگونه بنمود

تو ای دوشیزه خانوم سم طلایی

به عقد دائم این خر درایی؟

میان خر ها یک خر ندا داد

عروس رفته بچینه یونجه در باغ

چنان شور و هیاهویی بپا شد

که خر داماد یهو لنگش هوا شد

به امید خوشی و شادمانی

برای این دو خر در زندگانی


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 5:0 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

داستان کوتاه و جالب “دقت در انتخاب همسر” 

 

 

 

یه آهو بود که خیلی خوشگل بود. 

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت: 

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ 

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. 

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. 

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند. 

حاکم پرسید: علت طلاق؟ 

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

  

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه. 

حاکم پرسید:دیگه چی؟ 

آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی. 

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟ 

الاغ گفت: آره. 

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟ 

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم. 

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش میشه کرد. 

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید 

مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود !


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 4:52 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .

دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .

میدانید چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود .

اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .

ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

http://eshghamm.blogfa.com


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 3:33 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

 

ali-mahsaگفت استاد مبر درس از یادali-mahsa

یاد باد آنچه به من گفت استاد

یاد باد آنکه مرا یاد آموخت

آدمی نان خورَد از دولتِ یاد

هیچ یادم نرود این معنی

که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید

گشت از تربیت من آزاد

پس مرا منّت از استاد بُوَد

که به تعلیم من استاد ، اِستاد

هر چه می دانست آموخت مرا

غیرِ یک اصل که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن

ali-mahsaحیف استاد به من یاد ندادali-mahsa


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 1:59 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

 

منو عشقم

چشم    

  مخصوص تماشاست اگر بگذارند

 و تماشای تو زیباست اگر بگذارند 

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

حس سرگشته من این همه بیهوده مکن

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم

حال من حال شماهاست اگر بگذارند

منو عشقم


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 1:52 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

 

من راز زیبای دل آینه ات را   

از چشمهای آسمان می خوانم امشب

من در حضور لحظه های بینهایت

در امتداد جاده ها می رانم امشب

در شوره زار خفته در اعماق این دل

قدر زلال آب را می دانم امشب

با دستهایی پوچ و سرشار از تمنا

من تشنه کام و تشنه تر می مانم امشب

ای روح جاری در فضای نو بهاران

چون جسم بی جانم ترا می خوانم امشب

لبریز پروازم رهایم کن از این بند

این شعله کز تب می گدازد جانم امشب

 

 

منو عشقم


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 1:47 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |



مردی میخواست کاملا خدا را بشناسد. ایتدا بسراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت اما هرچه جلوتر رفت گیج تر شد. افراد و کتابهای نوع دیگر را هم امتحان کرد اما به جایی نرسید.

خسته و ناامید راه دریا پیش گرفت. در کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل کوچکی از آب دریا بود. سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت.  مرد پرسید چه می کنی؟

کودک جواب داد به دوستم قول دادم همه آب دریا را دراین سطل بریزم و برایش ببرم!

مرد خواست پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید. اما ناگهان به اشتباه خودش هم پی برد که میخواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل هستی را در آن جای دهد!....فهمید که با دلش باید بسراغ خدا برود.
به کودک گفت من و تو یک اشتباه را مرتکب شدیم!

مولوی می گوید:

هر چه اندیشی پذیرای فناست           آنچه در اندیشه ناید آن خداست

 

 

 


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 5:41 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

به روزگار خودم جای گریه می خندم

چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال

هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:

 

که می رسیّ و برای همیشه می مانی

و می دهی به نفس های خسته ام جانی

 

به انتهای خودم می رسم به این بن بست

همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است

 

همیشه آخر هر اتفاق می بازم

برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

...

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی

تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

 

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز

تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

 

نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی

همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی

 

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟

تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

 

دوباره سادگی ام کار می دهد دستم

نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!

 

اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست

هنوز هم به قراری که بسته ای بندم

 

هنوز هم که هنوز است حین هر باران

تو را برای نفس هام آرزومندم

 

تو سهم عاشقی ام...  نه ،نبوده ای هرگز

به روزگار خودم جای گریه می خندم

 


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 5:21 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

 

ای ستاره ها که از ورای ابر ها

 

بر جهان ما نظاره گرنشسته اید

 

 

اری این منم که در دل سکوت شب

 

نامه های عا شقا نه پاره می کنم

 

 ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

 

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

 

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

 

در کنار این مصاحبان خودسند

 

ناز و عشوه های زیرکانه خوش تر است

 

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

 

دیگرآن نشاط و نغمه و ترانه مرد

 

 ای ستاره ها چه شد شد که بر لبان او

 

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد

 

جام باده سرزنگون و بسترم تهی

 

سر نهادم بروی نامه های او

 

سر نهاده ام که در میان این سطور

 

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید 

 

از دو رو یی و جفای مردمان خاک

 

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

 

ای ستهاره ها ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

 

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

 

لعنت خدا به من اگر به جز جفا

 

زین سپس به عاشقان با وفا بکنم

 

ای ستاره ها که همچون قطره های اشک

 

سر به دام نسیاه شب نهاده اید

 

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

 

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

 

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟

 

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

 

پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

 


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 5:10 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |


Design By : Pichak

لینک باکس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس